شهدا

  • خانه 

یک.روایت‌.عاشقانه

13 آبان 1402 توسط مهشید مظهری

 

- #داستانك>>

قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ،

نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم ..

کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین

شروع کرد به خواندن .

ولی من باز باهاش قهر بودم؛

کتاب را گذاشت کنار و به من 

نگاه کرد و گفت : غزل تمام ، 

نمازش تمام ، دنیا مات سکوت بین من

و واژه ها سکونت کرد .

باز هم بھش نگاه نکردم!

اینبار پرسید : عاشقمۍ؟

سکوت کردم؛

گفت: 

عاشقم گرنیستی لطفی‌بکن نفرت بورز 

بی‌تفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند!

دوباره با لبخند پرسید : 

عاشقمۍ مگه نه؟ گفتم : نه!

گفت : تو نه میگویی و پیداست

میگوید دلت آری ،

ك این سان دشمنی یعنۍ ك

خیلی دوستم داری :)!

زدم زیر خنده و روبروش نشستم

دیگر نتوانستم به ایشان نگویم كوجودش چقدر آرامش بخشہ ..

بهش نگاه کردم و از تہ دل گفتم

:خداروشکر کہ هستۍ :)

 

روایت ِ : شھید عباس بابایی

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: امام رضا شهید عباس بابایی عاشقانه_مذهبی عشق_شهیدانه همسرانه_مذهبی

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

شهدا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس